نشسته ام در انتهای سیاهی چشمان غارتگر شب
نمی دانم کدام ستاره ی پلید تیر خورده ای آسمان آبی آرزوهایم را غرق در سکوت و ابهام کرد.
به ظلمت بی انتهایش خیره می شوم
جز تنهایی و تنهایی و تنهایی نمی یابم
تو را با تمام وجود می طلبم اما ....
نه ستاره ای هست نه آسمانی نه ابری....
می نالم و به مظلومیت خویش می گریم و به تنهاییم لعنت می فرستم
و بر می خیزم
بر می خیزم و راهی می شوم
قدم در هراس انگیزترین جاده ی پر ابهام زندگی می گذارم و بی پناهیم را با تمام وجود فریادمی زنم....
حس غربتی عجیب سراسر وجودم را فرا گرفته
نمی دانی که اشک هایم چه کودکانه سر ذوق آمده اند
در خود می شکنم و با هر شکست فاصله ای بر می چینم
هر بار به پایان نزدیک تر می شوم
با هر قدم می روم که جاودانه شوم
می روم که دیگر نباشم
می شکنم و با هر شکست تو را فریاد می زنم
نازنینم کاش می دانستی که من کیستم
من از عصر آهن و دودم اما تو از سرزمین عشق و نور
من مدفون لجن زاری بی خاصیتم اما تو ساکن بهشتی آسمانی
من هراس نهفته در کابوس های جوانیم اما تو زیباترین رویای کودکی